داستان کوتاه سوال حضرت یحیی و رنج شیطان
یکشنبه, ۶ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۰۷ ب.ظ
شیطان به حضرت یحیی گفت : می خواهم تو را نصیحت کنم !
حضرت یحیی فرمود : من میلی به نصیحت تو ندارم
ولی می خواهم بدانم طبقات مردم نزد شما چگونه اند
شیطان گفت : مردم از نظر ما به سه دسته تقسیم می شوند
1 : عده ای مانند شما معصومند ، ار آنها مایوسیم و می دانیم که نیرنگ ما در آنها اثر نمی کند
2 : دسته ای هم بر عکس در پیش ما شبیه توپی هستند که به هر طرف می خواهیم می گردانیم
3
: دسته ای هم هستند که از دست انها رنج می بریم زیرا فریب می خورند ولی
سپس از کرده خود پشیمان می شوند و استغفار می کنند و تمام زحمات ما را به
هدر می دهند دفعه دیگر که نزدیکه که موفق شویم اما آنها دوباره به یاد خدا
می افتند و از چنگال ما فرار می کنند ما از چنین افرادی پیوسته رنج می بریم
دانلود داستان>>ادامه مطلب
دریافتحجم: 1.35 کیلوبایت
۹۵/۰۴/۱۷
اصغر عالی
بازدید:۱۹۴ بار
ادامه مطلب
داستان کوتاه درس زندگی
سه شنبه, ۸ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۵۹ ب.ظ
استادی
قبل از شروع کلاس فلسفه اش در حالی که وسایلی را به همراه داشت در کلاس
حاضر شد. وقتی کلاس شروع شد بدون هیچ کلامی شیشه خالی سس مایونزی را برداشت
و با توپ های گلف شروع کرد به پر کردن آن.
سپس
از دانشجویان پرسید که آیا شیشه پر شده است؟ آنها تایید کردند. در همین
حال استاد سنگریزه هایی را از پاکتی برداشت و در شیشه ریخت و به آرامی شیشه
را تکان داد.
سنگریزه
ها با تکان استاد وارد فضاهای خالی بین توپ های گلف شدند و استاد مجددا
پرسید که آیا شیشه پر شده است یا نه؟ دانشجویان پذیرفتند که شیشه پر شده
است…
این
بار استاد بسته ای از شن را برداشت و در شیشه ریخت و شن تمام فضای های
خالی را پر کرد. استاد بار دیگر پرسید که آیا باز شیشه پر شده است؟
دانشجویان به اتفاق گفتند: بله!
استاد این بار دو ظرف از شکلات را
به حالت مایع در آورد و شروع کرد به ریختن در همان شیشه به طوری که کاملا
فضاهای بین دانه های شن نیز پر شود. در این حالت دانشجویان شروع کردند به
خندیدن.
وقتی
خندیدن دانشجویان تمام شد استاد گفت: “حالا”، ” می خواهم بدانید که این
شیشه نمادی از زندگی شماست. توپ های گلف موارد مهم زندگی شما هستند مانند:
خانواده، همسر، سلامتی و دوستان و اموالتان است. چیز هایی که اگر سایر
موارد حذف شوند زندگی تان چیزی کم نخواهد داشت. سنگریزه ها در واقع چیز های
مهم دیگری هستند مانند شغل، منزل و اتومبیل شما. شن ها هم همان وسایل و
ابزار کوچکی هستند که در زندگی تان از آنها استفاه می کنید…
و
این طور صحبتش را ادامه داد: اگر شما شن را در ابتدا در شیشه بریزید در
این صورت جایی برای سنگریزه ها و توپ های گلف وجود نخواهد داشت. و این
حقیقتی است که در زندگی شما هم اتفاق می افتد. اگر تمام وقت و انرژِی خود
را بر روی مسائل کوچک بگذارید در این صورت هیچگاه جایی برای مسائل مهم تر
نخواهید داشت. به چیز های مهمی که به شاد بودن شما کمک می کنند توجه
کنید.در ابتدا به توپ های گلف توجه کنید که مهم ترین مسئله هستند. اولویت
ها را در نظر آورید و باقی همه شن هستند و بی اهمیت.
دانشجویی دستش را بلند کرد و پرسید: پس شکلات نماد چیست؟
استاد
لبخند زد و گفت: خوشحالم که این سئوال را پرسیدی! و گفت: نقش شکلات فقط
این است که نشان دهد مهم نیست که چه مقدار زندگی شما کامل به نظر می رسد
مهم این است که همیشه جایی برای شیرینی وجود دارد.
دانلود داستان>>ادامه مطلب
دریافتحجم: 3.95 کیلوبایت
۹۵/۰۴/۱۷
اصغر عالی
بازدید:۲۲۳ بار
ادامه مطلب
داستان بادکنک و حکمت
چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۵۶ ب.ظ
سمیناری
برگزار شد و پنجاه نفر در آن حضور یافتند. سخنران به سخن گفتن مشغول بود و
ناگاه سکوت کرد و به هر یک از حاضرین بادکنکی داد و تقاضا کرد با ماژیک
روی آن اسم خود را بنویسند.سخنران بادکنکها را جمع کرد و در اطاقی دیگر
نهاد. سپس از حاضرین خواست که به اطاق دیگر بروند و هر یک بادکنکی را که
نامش روی آن بود بیابد. همه باید ظرف پنج دقیقه بادکنک خود را بیابند.همه
دیوانهوار به جستجو پرداختند؛ یکدیگر را هُل میدادند؛ به یکدیگر برخورد
میکردند و هرج و مرجی راه انداخته بودند که حد نداشت. مهلت به پایان رسید و
هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد.بعد، از همه خواسته شد که هر یک
بادکنکی را اتفاقی بردارد و آن را به کسی بدهد که نامش روی آن نوشته شده
است.در کمتر از پنج دقیقه همه به بادکنک خود دست یافتند.سخنران ادامه داده
گفت: «همین اتّفاق در زندگی ما میافتد. همه دیوانهوار و سراسیمه در
جستجوی سعادت خویش
به این سوی و آن سوی چنگ میاندازیم و نمیدانیم سعادت ما در کجا واقع شده
است. سعادت ما در سعادت و مسرّت دیگران است. به یک دست سعادت آنها را به
آنها بدهید و سعادت خود را از دست دیگر بگیرید.»
-----------------------------------------------------------
پسر
کوچکی برای مادربزرگش توضیح میداد که چگونه همهچیز ایراد دارد… مدرسه،
خانواده، دوستان و… مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید که
کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
روغن چطور؟
نه! و حالا دو تا تخممرغ. نه مادربزرگ! آرد چی؟ از آرد خوشت میآید؟ جوش
شیرین چطور؟ نه مادربزرگ! حالم از همهشان به هم میخورد.
بله، همه این چیزها به تنهایی بد بهنظر میرسند اما وقتی بهدرستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست
میشود. خداوند هم بههمین ترتیب عمل میکند. خیلی از اوقات تعجب میکنیم
که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او میداند
که وقتی همه این سختیها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه
خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامدها با هم
به یک نتیجه فوقالعاده میرسند.
دانلود داستان>>ادامه مطلب
دریافت
حجم: 3.63 کیلوبایت
۹۵/۰۴/۱۷
اصغر عالی
بازدید:۲۱۸ بار
ادامه مطلب
داستان کوتاه قدرت حافظه
دوشنبه, ۷ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۱۱ ب.ظ
خردمند
پیری در دشتی پوشیده از برف قدم می زد که به زن گریانی رسید.پرسید: چرا می
گریی؟- چون به زندگی ام می اندیشم, به جوانی ام, به زیبایی ای که در آینه
می دیدم, و به مردی که دوستش داشتم. خداوند بی رحم است که قدرت حافظه را به
انسان بخشیده است. می دانست که من بهار عمرم را به یاد می آورم و می گریم.
خردمند در میان دشت برف آگین ایستاد, به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو
رفت.زن از گریستن دست کشید و پرسید: در آن جا چه می بینید؟خردمند پاسخ
داد:
دشتی
از گل سرخ. خداوند, آن گاه که قدرت حافظه را به من می بخشید, بسیار
سخاوتمند بود. می دانست در زمستان, همواره می توانم بهار را یه یاد آورم و
لبخند بزنم.
۹۵/۰۴/۱۷
اصغر عالی
بازدید:۲۴۱ بار
ادامه مطلب