داستان زیبای گرسنگی
شهر انگار آینهای است از آنچه درون شهروندش میگذرد. همانقدر که به مرفهش امنیت میدهد، آمادهی بلعیدن آوارهی گرسنهاش است. در متنی که میخوانید، سالار عبده نویسندهی ایرانیتبار ساکن آمریکا، از جنبهی بیرحم شهر میگوید. از دوران نوجوانیاش در لسآنجلس و نیویورک؛ شهرهایی که تصویر دیگری از آنها داریم و مواجهه با نیمهی تاریکشان میتواند سرنوشت آدمها را دستکاری کند.
شهر، غذاست.
آن
موقعها پانزدهسالم بود و همیشه گرسنه بودم. یکبار نشسته بودم توی
آستروبرگر در هالیوود غربی، لسآنجلس، و آمریکاییهایی را نگاه میکردم که
داشتند خودشان را با برگر و سیبزمینی سرخکرده خفه میکردند. چند روز بود
نخوابیده بودم. و داشتم وقتکشی میکردم. پانک راکرهایی که میشناختم
اوایل آن ماه هتل متروکهای در سانستبلوار پیدا کرده بودند که در آن
«اتاقی» هم به من دادند. در ساختمان غارتشدهی گل و گشاد و ترسناکی که
بهترین روزهایش را شاید نیم قرن پیش گذرانده بود؛ در دوران طلایی هالیوود.
ولی الان بیشتر به شبحِ یک عروس شبیه بود تا خودش. عروسی که انگار
خواستگارش فراموش کرده به مراسم عقد بیاید. جای تاریک افسردهکنندهای بود و
اگر جرم و جنایتی درش اتفاق میافتاد احتمال داشت تا ماهها کسی بویی ازش
نبرد. اتاق من توی این هتل، دم ِ چالهی آسانسور بود. با یک کپه خاکوخل
کنارش، اما بد نبود. میتوانستم تخت بخوابم و دو هفتهی خوبی داشتم تا
اینکه سروکلهی صاحبش پیدا شد. ردمان را زده بودند و بیرونمان کردند. توی
آن دو هفته یک شب بطریای را صاف از پشت بام پرت کردم وسط شلوغی
سانستبلوار. الان که فکرش را میکنم ممکن بود یکی را به کشتن بدهم. این
خداحافظی من با هتل بود. اما اولین یا آخرین باری نبود که برای جلب توجه به
خشونت متوسل میشدم.
اوایل دههی هشتاد، جنگ تازه در ایران شروع شده بود. پدرم شش ماه قبل به خاطر سکتهی قلبی فوت کرده بود و ناگهان من و برادرهایم ماندیم تنها، در خیابانهای آمریکا. تنها و سرگردان. من مدرسه را ول کرده بودم.
شهر سرپناه هم هست. و وقتی نه سرپناه داری نه غذا، انگار در شهری و در شهر نیستی. آدمی هستی در برزخ. در ناکجا. و در ناکجا مرئیای و مرئی نیستی. بیسرپناهی. و بیسرپناهی چیزی نیست که بشود قایمش کرد. گاهی به چند هفته میکشد که نمیتوانی لباست را عوض کنی و بوی خوبی نمیدهی. اما پانزده سالت است و زیاد به فکر این چیزها نیستی. آدم در پانزدهسالگی شکستناپذیر است. حسی که من آن روز در آستروبرگر داشتم. گرسنهام بود و خوابم میآمد. از وقتی از هتل انداخته بودنمان بیرون درست نخوابیده بودم، و با این حال منتظر بودم. منتظر شانسی که بیاید و در خانهام را بزند و همه چیز را عوض کند و آن شانس انگار از راه رسید. مرد پنجاه وچند سالهای که گنده بود و وقتی آمد بالای سرم لبخند میزد: « انگار دلت یکی از اون برگرا میخواد. میخوای ناهار مهمون باشی؟» با خودم فکر کردم: «معلومه که میخوام.» آنروزها هر کسی میتوانست مرا مهمان کند. یک ساعت بعد مرد داشت توی آپارتمانش در Valley دور میز ناهارخوری دنبالم میکرد.[۱]یک عکس از زن و دخترش روی پیش بخاری بود و من نمیتوانستم به خودم تشر نزنم که :« احمق! چرا پیشنهاد ناهارشو قبول کردی؟ و این کارو کردی لعنتی! چرا قبول کردی بیایی آپارتمانش؟ که کلکسیون قلاب ماهیگیریاش رو نشونت بده؟» ترسیده بودم. ولی نمیخواستم خودم را از تک و تا هم بیندازم. بهش گفتم: «دستت به من نمیرسه. من فرزتر از توام. بهتره اون درو باز کنی و بذاری برم» در نهایت این کار را کرد. از نفس افتاده بود. انگار کتک خورده باشد. و دلیلش این نبود که من نترس باشم و جلوش درآمده باشم، او درب و داغان بود. قبل اینکه در را پشت سرم ببندم نگاهش کردم و توی رویش خندیدم. خندهام به وضوح عصبی بود. گلولهای از بیخ گوشم گذشته بود.
از این قسر در رفتنها آنروزها زیاد برایم پیش میآمد. شهر، خطر بود. میشود گفت یک «جنگل» که آدمها زیاد دربارهاش حرف میزنند اما زیاد پیش نمیآید که واقعا تجربهاش کرده باشند. مثلا یکبار در یکی از گشتهای همیشگی پلیس توی یکی از این اغذیهفروشیها گیر افتادم. اسمش اوکیداگز بود، روبروی آستروبرگر، پلیس ریخت آن جا که پانکراکرها را پاکسازی کند. توی کلانتری همهی بچهها زنگ میزدند به پدر و مادری که بیاید و درشان بیاورد. من به کی میتوانستم زنگ بزنم؟ برادرم رضا؟ که ته تهش دو سال از من بزرگتر بود؟ فردایش مرا فرستادند زندان. زندانی در مرکز شهر که مخصوص کم سنوسالها بود. و خیلی زود یک دارودستهی مکزیکی آمدند سر وقتم. ده تا بودند و جور تهدیدآمیزی نزدیکم شدند. یکیشان گفت: « کمربندتو لازم دارم. واسه شلوارم. ردش کن بیاد.» ما توی حیاط بودیم. با حدود پانصد تا پسربچهی دیگر که بیشترشان قلدر بودند و تا به پروندهشان رسیدگی شود و حکمشان بیاید همانجا میماندند. هیچ اتاقی یا کنجی نبود که فرار کنم آن تو. به هر حال این جنگ را به آن ده گنگستر کم سنوسالِ لاتین میباختم. کمربند را که تحویل میدادم میدانستم دخلم آمده. بعید نبود بعدش مجبورم کنند سینهخیز بروم کف زندان و پوتینهایشان را لیس بزنم. اما همان روز آزادم کردند. گفتم، زندان پر بود و من هم واقعا کاری نکرده بودم جز اینکه در یکی از گشتهای پلیس بُر خورده بودم. وقتی ولم کردند حیران ایستاده بودم بیرون زندان، پایینشهر لسآنجلس. به خودم گفتم: « سالار! این دیگه یه گلولهی خیالی نبود که از بیخ گوشت در رفته باشه. چاقو بود. یه چاقوی واقعی.»

حجم: 9.14 کیلوبایت
داستان کوتاه و زیبای بهلول و آب انگور
روزی یکی از دوستان بهلول گفت : ای بهلول! من اگر انگور بخورم آیا حرام است؟
بهلول گفت : نه!
پرسید : اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم آیا حرام است؟
بهلول گفت : نه!
پرسید : پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم
و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟
بهلول گفت : نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت : نه!
بهلول گفت : حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت : سرم شکست!
بهلول با تعجب گفت : چرا؟ من که کاری نکردم!
این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی
اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی …
دریافت
حجم: 1.54 کیلوبایت
روزی بهلول بر هارونالرشید وارد شد
خلیفه گفت :
مرا پندی بده
بهلول پرسید :
اگر در بیابانی بیآب ، تشنگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی
در مقابل جرعهای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی؟
هارون الرشید گفت :
صد دینار طلا
بهلول پرسید :
اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
هارون الرشید گفت :
نصف پادشاهیام را
بهلول گفت :
حال اگر به حبسالبول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی
چه میدهی که آن را علاج کنند؟
هارون الرشید گفت :
نیم دیگر سلطنتم را
بهلول گفت :
پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است
تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی
دریافت
حجم: 1.24 کیلوبایت
داستان بغلم کن عشق خوبم
آن
شب وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستش را
گرفتم و گفتم “باید راجع به موضوعی باهات صحبت کنم”. او هم آرام نشست و
منتظر شنیدن حرفهای من شد. دوباره سایه رنجش و غم را در چشماش دیدم. اصلاً
نمیدانستم چه طور باید به او بگویم، انگار دهنم باز نمیشد.
هرطور
بود باید به او میگفتم و راجع به چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود، با او
صحبت میکردم. موضوع اصلی این بود که میخواستم از او جدا شوم. بالاخره
هرطور که بود موضوع را پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟ اما وقتی از جواب دادن
طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج میشد فریاد میزد:
“تو مرد نیستی!”
اس ام اس
آن شب دیگر صحبتی نکردیم و او دائم گریه میکرد و مثل باران اشک میریخت. میدانستم که میخواستبداند که چه بلایی بر سر عشقمان آمده و چرا؟ اما به سختی میتوانستم جواب قانع کنندهای برایش پیدا کنم؛ چرا که من دلباخته دختری
جوان شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و او مدتها بود که
با هم غریبه شده بودیم و تنها نسبت به او احساس ترحم میکردم. بالاخره با
احساس گناه فراوان موافقتنامه طلاق را گرفتم. خانه، ۳۰ درصد شرکت و ماشین
را به او دادم؛ اما او تنها نگاهی به برگهها کرد و بعد همه را پاره کرد.
اس ام اس
زنی
که بیش از ۱۰ سال کنارش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من
واقعاً متاسف بودم و میدانستم که آن ۱۰ سال از عمرش را برای من تلف کرده و
تمام انرژی و جوانیاش را صرف من و زندگی با من کرده؛ اما دیگر خیلی دیر
شده بود و من عاشق شده
بودم. بالاخره با صدای بلند شروع به گریه کرد، چیزی که انتظارش را داشتم.
به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود. ظاهراً مسئله طلاق کم کم داشت
برایش جا میافتاد.
اس ام اس
فردای
آن روز دیروقت به خانه آمدم و دیدم نامه ای روی میز گذاشته! به آن توجهی
نکردم و به رختخواب رفتم و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم آن
نامه هنوز هم همان جاست. وقتی آن را خوندم دیدم شرایط طلاق را نوشته؛ هیچ
چیزی از من نمیخواست، جز اینکه در این یک ماه که از طلاق ما باقی مانده به
او توجه کنم. از من درخواست کرده بود که در این مدت تا جایی که ممکن است
هر دو به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم. دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمان در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمیخواست که جدایی ما پسرمان را دچار مشکل کند! این مسئله برای من قابل قبول بود؛ اما او درخواست دیگری نیز داشت: از من خواسته بود که روز عروسیمان
را به یاد آورم، در آن روز او را روی دستانم گرفته بودم و به خانه آوردم،
از من درخواست کرده بود که در یک ماه باقی از زندگی مشترکمان هر روز صبح او
را از اتاق خواب تا دم در به همان صورت روی دستهایم بگیرم و راه ببرم!
اس ام اس
خیلی
درخواست عجیبی بود. با خودم فکر کردم حتماً دارد دیوانه میشود؛ اما برای
این که آخرین درخواستش را رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست
عجیب و غریب را برای “دوی” تعریف کردم و با صدای بلند خندید و گفت: “به هر
حال باید با مسئله طلاق روبرو میشد، مهم نیست چه حقهای به کار ببره.”
اس ام اس
مدتها
بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که
همسرم تعیین کرده بود، او را بلند کردم و در میان دستهایم گرفتم. هر دو
مثل آدمهای دست و پاچلفتی رفتار میکردیم و معذب بودیم. پسرمان پشت ما راه میرفت و دست میزد و میگفت: “بابا مامان رو تو بغل گرفته راه میبره.” جملات پسرم
دردی را در وجودم زنده میکرد، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از آن جا تا
در ورودی حدود ۱۰ متر مسافت را طی کردیم. چشمهایش را بست و به آرامی گفت:
“راجع به طلاق تا روز آخر بهپسرمون
هیچی نگو!” نمیدانم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم.
بالاخره دم در، او را زمین گذاشتم. رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش
رفت. من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. روز دوم هر دو
کمی راحتتر شده بودیم، میتوانستم بوی عطرش را استشمام کنم. عطری که
مدتها بود از یادم رفته بود.
اس ام اس
با
خود فکر کردم که مدتهاست به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار
سالهاست که ندیدمش، من از او مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که آثار گذر
زمان بر چهرهاش نشسته، چند تا چروک کوچک گوشه چشماش نشسته بود. لابلای
موهایش چند تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظهای با خود فکر کردم:
“خدایا من با او چه کار کردم؟!” روز چهارم وقتی او را روی دستهایم گرفتم
حس نزدیکی و صمیمیت را دوباره احساس کردم. این زن، زنی بود که ۱۰ سال از
عمر و زندگیاش را با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم، صمیمیت
بیشتر و بیشتر شده، انگار دوباره این حس زنده شده و باز دارد شاخ و برگ
میگیرد. من راجع به این موضوع به “دوی” چیزی نگفتم. هر روز که میگذشت
بلند کردن و راه بردن همسرم برایم آسان و آسانتر میشد. با خودم گفتم
حتماً عضلههایم قویتر شده! همسرم نیز هر روز با دقت لباسش را انتخاب
میکرد.
اس ام اس
یک
روز در حالی که چند دست لباس را در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدام
مناسب و اندازه نیست. با صدای آرام گفت: “لباسهام همه گشاد شدن!” و من
ناگهان متوجه شدم که توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر
بود که او را راحت بلند میکردم. انگار وجودش داشت ذره ذره آب میشد. گویی
ضربهای به من وارد شد، ضربهای که تا عمق وجودم را لرزاند. در این مدت
کوتاه چقدر درد و رنج را تحمل کرده بود. انگار جسم و قلبش ذره ذره آب
میشد. ناخودآگاه بلند شدم و سرش را نوازش کردم. برای پسرم منظره در آغوش
گرفتن و راه بردن مادرش توسط پدرش تبدیل به یک جزء شیرین زندگیاش شده بود.
همسرم به پسرم اشاره کرد که جلو بیاید و به نرمی و با تمام احساس او را در
آغوش فشرد. من رویم را برگرداندم، ترسیدم نکند که در روزهای آخر تصمیمم را
عوض کنم. بعد او را در آغوش گرفتم و حرکت کردم.
اس ام اس
همان
مسیر هر روز، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی. دستهای او دور گردن
من حلقه شده بود و من به نرمی او را حمل میکردم، درست مثل اولین روز
ازدواجمان. روز آخر وقتی او را در آغوش گرفتم به سختی میتوانستم قدمهای
آخر را بردارم. انگار ته دلم میگفت: “ای کاش این مسیر هیچ وقت تمام
نمیشد.” پسرمان به مدرسه رفته بود، من در حالی که همسرم در آغوشم بود با
خود گفتم: “من توی تموم این سالها هیچ وقت به جای خالی صمیمیت و نزدیکی در
زندگیمون توجه نکرده بودم!”
اس ام اس
آن
روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم، وقتی رسیدم بدون این که در
ماشین را قفل کنم ماشین را رها کردم. نمیخواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که
گرفتم، تردید کنم. “دوی” در را باز کرد و به او گفتم که متأسفم، من
نمیخواهم از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه میکرد، به پیشانیم
دست زد و گفت: “ببینم فکر نمیکنی تب داشته باشی؟” من دستشو کنار زدم و
گفتم: “نه! متاسفم، من جدایی رو نمیخوام. این منم که نمیخوام از همسرم
جدا بشم. به هیچ وجه نمیخوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته
کننده شده بود، چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و
نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمیدونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده
شده بود نه به خاطر این کهعاشق هم
نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم. من حالا متوجه شدم
که از همون روز اول ازدواجمون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه
گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همونطور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته
باشم.” “دوی” انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد میزد در
رو محکم کوبید و رفت.
اس ام اس
من
از پلهها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا
و معطر برای همسرم سفارش دادم. گل فروش پرسید: “چه متنی روی سبد گلتون
مینویسید؟” و من درحالی که لبخند میزدم نوشتم: “از امروز صبح، تو رو در
آغوش مهرم میگیرم و حمل میکنم، تو رو با پاهای عشق راه میبرم، تا زمانی
که مرگ، ما دو نفر رو از هم جدا کنه و امیدوارم که فقط مرگ مارو از هم جدا
کنه…”
اس ام اس
” به کنارهم بودن عادت نکنید بلکه با عشق زندگی کنید؛ این شمایید که باید باعث تداوم زندگیتون بشید! “

حجم: 13.6 کیلوبایت
دانلود رمان بغض تلخ
نام رمان : بغض تلخ
نویسنده : فاطمه کمالی کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب : ۳٫۰ (پی دی اف) – ۰٫۲ (پرنیان) – ۰٫۸ (کتابچه) – ۰٫۲ (ePub) – اندروید ۰٫۷ (APK)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK
تعداد صفحات : ۲۹۸
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از فاطمه کمالی عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای کلیه ی گوشی های موبایل (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)
داستان کوتاه سوال حضرت یحیی و رنج شیطان
شیطان به حضرت یحیی گفت : می خواهم تو را نصیحت کنم !
حضرت یحیی فرمود : من میلی به نصیحت تو ندارم
ولی می خواهم بدانم طبقات مردم نزد شما چگونه اند
شیطان گفت : مردم از نظر ما به سه دسته تقسیم می شوند
1 : عده ای مانند شما معصومند ، ار آنها مایوسیم و می دانیم که نیرنگ ما در آنها اثر نمی کند
2 : دسته ای هم بر عکس در پیش ما شبیه توپی هستند که به هر طرف می خواهیم می گردانیم
3 : دسته ای هم هستند که از دست انها رنج می بریم زیرا فریب می خورند ولی سپس از کرده خود پشیمان می شوند و استغفار می کنند و تمام زحمات ما را به هدر می دهند دفعه دیگر که نزدیکه که موفق شویم اما آنها دوباره به یاد خدا می افتند و از چنگال ما فرار می کنند ما از چنین افرادی پیوسته رنج می بریم

حجم: 1.35 کیلوبایت
داستان کوتاه قدرت حافظه

حجم: 1.23 کیلوبایت
داستان کوتاه درس زندگی
استادی
قبل از شروع کلاس فلسفه اش در حالی که وسایلی را به همراه داشت در کلاس
حاضر شد. وقتی کلاس شروع شد بدون هیچ کلامی شیشه خالی سس مایونزی را برداشت
و با توپ های گلف شروع کرد به پر کردن آن.
سپس
از دانشجویان پرسید که آیا شیشه پر شده است؟ آنها تایید کردند. در همین
حال استاد سنگریزه هایی را از پاکتی برداشت و در شیشه ریخت و به آرامی شیشه
را تکان داد.
سنگریزه
ها با تکان استاد وارد فضاهای خالی بین توپ های گلف شدند و استاد مجددا
پرسید که آیا شیشه پر شده است یا نه؟ دانشجویان پذیرفتند که شیشه پر شده
است…
این
بار استاد بسته ای از شن را برداشت و در شیشه ریخت و شن تمام فضای های
خالی را پر کرد. استاد بار دیگر پرسید که آیا باز شیشه پر شده است؟
دانشجویان به اتفاق گفتند: بله!
استاد این بار دو ظرف از شکلات را
به حالت مایع در آورد و شروع کرد به ریختن در همان شیشه به طوری که کاملا
فضاهای بین دانه های شن نیز پر شود. در این حالت دانشجویان شروع کردند به
خندیدن.
وقتی
خندیدن دانشجویان تمام شد استاد گفت: “حالا”، ” می خواهم بدانید که این
شیشه نمادی از زندگی شماست. توپ های گلف موارد مهم زندگی شما هستند مانند:
خانواده، همسر، سلامتی و دوستان و اموالتان است. چیز هایی که اگر سایر
موارد حذف شوند زندگی تان چیزی کم نخواهد داشت. سنگریزه ها در واقع چیز های
مهم دیگری هستند مانند شغل، منزل و اتومبیل شما. شن ها هم همان وسایل و
ابزار کوچکی هستند که در زندگی تان از آنها استفاه می کنید…
و
این طور صحبتش را ادامه داد: اگر شما شن را در ابتدا در شیشه بریزید در
این صورت جایی برای سنگریزه ها و توپ های گلف وجود نخواهد داشت. و این
حقیقتی است که در زندگی شما هم اتفاق می افتد. اگر تمام وقت و انرژِی خود
را بر روی مسائل کوچک بگذارید در این صورت هیچگاه جایی برای مسائل مهم تر
نخواهید داشت. به چیز های مهمی که به شاد بودن شما کمک می کنند توجه
کنید.در ابتدا به توپ های گلف توجه کنید که مهم ترین مسئله هستند. اولویت
ها را در نظر آورید و باقی همه شن هستند و بی اهمیت.
دانشجویی دستش را بلند کرد و پرسید: پس شکلات نماد چیست؟
استاد
لبخند زد و گفت: خوشحالم که این سئوال را پرسیدی! و گفت: نقش شکلات فقط
این است که نشان دهد مهم نیست که چه مقدار زندگی شما کامل به نظر می رسد
مهم این است که همیشه جایی برای شیرینی وجود دارد.
دریافت
حجم: 3.95 کیلوبایت
داستان بادکنک و حکمت
سمیناری
برگزار شد و پنجاه نفر در آن حضور یافتند. سخنران به سخن گفتن مشغول بود و
ناگاه سکوت کرد و به هر یک از حاضرین بادکنکی داد و تقاضا کرد با ماژیک
روی آن اسم خود را بنویسند.سخنران بادکنکها را جمع کرد و در اطاقی دیگر
نهاد. سپس از حاضرین خواست که به اطاق دیگر بروند و هر یک بادکنکی را که
نامش روی آن بود بیابد. همه باید ظرف پنج دقیقه بادکنک خود را بیابند.همه
دیوانهوار به جستجو پرداختند؛ یکدیگر را هُل میدادند؛ به یکدیگر برخورد
میکردند و هرج و مرجی راه انداخته بودند که حد نداشت. مهلت به پایان رسید و
هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد.بعد، از همه خواسته شد که هر یک
بادکنکی را اتفاقی بردارد و آن را به کسی بدهد که نامش روی آن نوشته شده
است.در کمتر از پنج دقیقه همه به بادکنک خود دست یافتند.سخنران ادامه داده
گفت: «همین اتّفاق در زندگی ما میافتد. همه دیوانهوار و سراسیمه در
جستجوی سعادت خویش
به این سوی و آن سوی چنگ میاندازیم و نمیدانیم سعادت ما در کجا واقع شده
است. سعادت ما در سعادت و مسرّت دیگران است. به یک دست سعادت آنها را به
آنها بدهید و سعادت خود را از دست دیگر بگیرید.»
پسر
کوچکی برای مادربزرگش توضیح میداد که چگونه همهچیز ایراد دارد… مدرسه،
خانواده، دوستان و… مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید که
کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
روغن چطور؟
نه! و حالا دو تا تخممرغ. نه مادربزرگ! آرد چی؟ از آرد خوشت میآید؟ جوش
شیرین چطور؟ نه مادربزرگ! حالم از همهشان به هم میخورد.
بله، همه این چیزها به تنهایی بد بهنظر میرسند اما وقتی بهدرستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست
میشود. خداوند هم بههمین ترتیب عمل میکند. خیلی از اوقات تعجب میکنیم
که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او میداند
که وقتی همه این سختیها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه
خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامدها با هم
به یک نتیجه فوقالعاده میرسند.

حجم: 3.63 کیلوبایت