داستان کوتاه قدرت حافظه
دوشنبه, ۷ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۱۱ ب.ظ
خردمند
پیری در دشتی پوشیده از برف قدم می زد که به زن گریانی رسید.پرسید: چرا می
گریی؟- چون به زندگی ام می اندیشم, به جوانی ام, به زیبایی ای که در آینه
می دیدم, و به مردی که دوستش داشتم. خداوند بی رحم است که قدرت حافظه را به
انسان بخشیده است. می دانست که من بهار عمرم را به یاد می آورم و می گریم.
خردمند در میان دشت برف آگین ایستاد, به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو
رفت.زن از گریستن دست کشید و پرسید: در آن جا چه می بینید؟خردمند پاسخ
داد:
دشتی
از گل سرخ. خداوند, آن گاه که قدرت حافظه را به من می بخشید, بسیار
سخاوتمند بود. می دانست در زمستان, همواره می توانم بهار را یه یاد آورم و
لبخند بزنم.
پس به همين دليل ازتون ممنون ميشيم که سوالات غيرمرتبط با اين مطلب را در انجمن هاي سايت مطرح کنيد . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .