داستان 98

تبلیغاتــــ advertising

آخرین مطالب سایت داستان 98


سپاهان درب
خبر ورزشی 14:33 دوشنبه 16 مرداد 96
ظریف: گفتمان نادرست، تهدیدزا است
شیخ حسن شبکی: حشدالشعبی متعلق به همه مردم است

داستان کوتاه یکی از بستگان خدا


شب کریسمس بود و هوا ، سرد و برفی . پسرک ، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد …

تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده رو کم‌تر آزارش بدهد ، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.

در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه.

چند دقیقه بعد در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد : آهای ، آقا پسر!

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.

پسرک  با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید : شما خدا هستید؟

– نه پسرم ، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!

– آها ، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!



دریافت
حجم: 1.54 کیلوبایت




خرید بک لینک


بخش نظرات براي پاسخ به سوالات و يا اظهار نظرات و حمايت هاي شما در مورد مطلب جاري است.
پس به همين دليل ازتون ممنون ميشيم که سوالات غيرمرتبط با اين مطلب را در انجمن هاي سايت مطرح کنيد . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .
شما نيز نظري براي اين مطلب ارسال نماييد:
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
کلمات کلیدی
i> http://pnuna.avaxblog.com/
  • http://wp-theme.avaxblog.com/
  • http://niushaschool.avaxblog.com/
  • http://miiniikatahamii.avaxblog.com/
  • http://sheydaw-amirhoseiwn.avaxblog.com/
  • http://akhbar-irani.avaxblog.com/
  • http://tanzimekhanevadeh.avaxblog.com/