۱۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است
جوانی
می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن
به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد و گفت این دختر از
هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.
جوان گفت : شنیده ام قد او کوتاه است!
پیرزن گفت : اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود!
جوان گفت : شنیده ام زبانش هم لکنت دارد!
پیرزن
گفت : این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است
اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی
آورد!
جوان گفت : خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است!
پیرزن گفت : درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد.
جوان گفت : شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است!
پیرزن
گفت : شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان
کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ،
خرج برایت نمی تراشد!
جوان گفت : این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد!
پیرزن
گفت : ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس
به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد !!!
دریافت
حجم: 2.2 کیلوبایت
خرید بک لینک
۹۵/۱۲/۰۶
اصغر عالی
بازدید:۲۰۱ بار
ادامه مطلب
داستان کوتاه و اموزنده ادعای خدایی
می گویند شیطان رانده شده ، زمانی نزد فرعون ستمکار و ظالم آمد در حالی که فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و می خورد
ابلیس به او گفت : هیچکس می تواندکه این خوشهء انگور را به مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟
فرعون گفت: نه.
ابلیس با جادوگری و سحر ، آن خوشهء انگور را به دانه های مروارید خوشاب تبدیل کرد.
فرعون تعجب کرد و گفت : آفرین بر تو که استاد و ماهری.
ابلیس سیلی ای بر گردن او زد و گفت : مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند ، تو با این حماقت چگونه ادعای خدایی می کنی؟
دریافتحجم: 1012 بایت
خرید بک لینک
۹۵/۱۲/۰۶
اصغر عالی
بازدید:۲۱۴ بار
ادامه مطلب
داستان کوتاه یکی از بستگان خدا
شب کریسمس بود و هوا ، سرد و برفی . پسرک ، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد …
تا شاید سرمای برفهای کف پیاده رو کمتر آزارش بدهد ، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه.
چند دقیقه بعد در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد : آهای ، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.
پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید : شما خدا هستید؟
– نه پسرم ، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
– آها ، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
دریافتحجم: 1.54 کیلوبایت
خرید بک لینک
۹۵/۱۲/۰۶
اصغر عالی
بازدید:۲۳۰ بار
ادامه مطلب
داستان زیبای پنج و ده دقیقه
خیلی
مشتاق دیدارش بودم. روی صندلی سرد پارک نشسته بودم و کلاغ های سیاه باغ را
در پاییزی ترین روز عمرم می شمردم تا بیاید. سنگی به طرفشان پرتاب کردم
کمی دورتر رفتند اما باز آمدند به سمتم! ساعت از وقت آمدنش گذشت اما نیامد .
نگران، ناراحت، عصبانی و کلافه شده بودم. شاخه گلی که در دستم بود کم کم
داشت می پژمرد!
طاقت عاشقانه هم
نیز بی تاب شد. از جایم بلند شدم ناراحتیم را سر کلاغ ها خالی کردم. گل را
هم انداختم زمین و پا لهش کردم. گل برگ هاش کنده شده بود، پخش، لهیده شد.
بعد، یقه پالتوم را دادم بالا، دست هام را کردم تو جیب پالتو، راه افتاد.
به درب پارک نرسیده بودم که صدایش را از پشت سر شنیدم...
صدای تند تند قدم هایش و نفس نفس زدن هایش هم ولی اصلا
حتی لحظه ای برنگشتم. حتی برای دعوا و قهر و عصبانیت. از درب پارک خارج
شدم. دوان خیابان را رد کردم. هنوز داشت پشت سرم می آمد. صدای پاشنه ی کفش
هایش را می شنیدم ولی با سرعت می دویدم ...
آن
سوی خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پشتم به او بود. کلید انداختم در
ماشین را باز کنم، بنشینم، بروم که برو تا همیشه. باز کرده نکرده، صدای
ممتد بوق و صدای گوش خراش ترمزی شدید و ناله ای کوتاه سرازیر گوش هایم شد و
تا عمق جانم فرو رفت ...
با
سرعت برگشتم. خودش بود که پخشِ خیابان شده بود. به رو افتاده بود جلو
ماشینی که بهش زده بود و راننده هم داشت تو سرِ خودش می زد. سرش خورده بود
روو آسفالت، شکسته بود و خون، راه کشیده بود می رفت به سمت جوی خیابان.
مبهوت.
گیج.
تیره و تار.
هاج و واج نفقط نگاهش می کردم.
در
مشتش بسته ی کوچکی بود. کادو پیچی شده ولی با جان نیمه جانش هنوز محکم
چسبیده بودش. نگاهم رفت ماند رو آستینِ مانتوش که بالا رفته بود، ساعتش
پیدا بود. پنج و ده دقیقه. فورا ساعت خودم را نگاه کردم، ساعتم پنج و چهل
دقیقه را نشان می داد!
گیج بودم چشمم به ساعت راننده نگون بخت ماشین افتاد، درست پنج و ده دقیقه !!!
دریافتحجم: 3.28 کیلوبایت
خرید بک لینک
۹۵/۱۲/۰۶
اصغر عالی
بازدید:۲۳۲ بار
ادامه مطلب
یکی
از دوستام تعریف می کرد که یک شب که داشت از روستای پدرش بر می گشته شهر
تو جاده شمال نزدیکای اردبیل بوده که تصمیم میگیره از جاده قدیمی که با
صفاتر بوده بیاد به خاطر همین مجبور بوده ک از وسط جنگل رد بشه!
دوستم ادامه این داستان ترسناک رو
اینطوری تعریف کرد: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی
20کیلومتر از جاده دور شده بودم که ناگهانی ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم
روشن نشد که نشد.
وسط
های جنگل، داشت شب می شد، نم نم بارون هم گرفته بود. اومدم بیرون یکمی با
موتور ماشی سر و کله زدم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین چیزی سر در
میارم ک بتونم درستش کنم!!!(داستان ترسناک)
راه
افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم.
بدجوری داشت بارون میومد. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی
صدا بغل دستم وایساد. منم اصلا معطل نکردم و فورا پریدم تو ماشین! اینقدر
خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.
وقتی
روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا برای این که از راننده تشکر
کنم ولی دیدم هیچ کسی پشت فرمون و صندلی جلو ماشین نیست که نیست!!! کم کم
داشتم به خودم میمومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد هنوز خودم رو
جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلو راهمون سبز
شد! همه بدنم یخ کرده بود از ترس و سرما!!!(داستان ترسناک)
حتی
نمیتونستم داد بزنم و ماشین هم همونطوری داشت می رفت وسط دره که تو ثانیه
های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد
جلو چشمم قشنگ اشهد رو گفته بودم!!! تو ثانیه های آخر، یه دست از بیرون
پنجره، اومد تو و فرمون رو پیچوند به سمت جاده من که هیچی نمیفهمیدم کلا داستانی شده بود عجیب !!!
ولی
هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه داشت می رفت ، همون دست میومد و فرمون
رو به سمت جاده میپیچوند. از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم فکر
نکردم !!! در ماشین رو باز کردم و خودم رو بیرون انداختم!!! اینقدر تند تند
می دویدم که نفس نفس می زدم!!!(داستان ترسناک)
رسیدم
به آبادی و رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو صندلی. بعد از اینکه به هوش
اومدم جریان رو برای بقیه تعریف کردم. وقتی داستان تموم شد، تا چند لحظه
همگی ساکت بودند یک دفعه در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس خیس اومدن تو.
یکی
از اون دو نفر رو به دوستش داد زد: حسن! حسن! نگاه کن این همون کودنی هست
که وقتی ما داشتیم ماشین رو هل می دادیم سوار ماشین شده بود!!!
دریافتحجم: 4.23 کیلوبایت
خرید بک لینک
۹۵/۱۲/۰۶
اصغر عالی
بازدید:۲۱۹ بار
ادامه مطلب
در
حدود 24 قبل دوستی پیش من آمد و گفت یک داستان عجیب دارم و آن داستان این
است : مدت ها پیش خانه ای خریدم که موقع خرید سمت غرب حیاطش هیچ دیواری
نداشت و زمانی که علتش را پرسیدم فروشنده گفت ما نتوانستیم دیوارش را کامل
کنیم شما خودت زحمت دیوار را بکش تا مدتی دستم خالی بود و آن جا هم محله ای
بود که تازه می خواست شکلی بگیرد و خانه ها از هم فاصله داشتند و در پایه
تپه بودند. مدتی پیش دیوار غربی حیاط خانه را درست کردم ولی چند روزی طول
نکشید که در نیمه شب دیوار بدون اینکه حتی یک آجرش هم جدا شود کامل و یک
افتاد!
ابتدا
فکر کردم کارگری که آورده بودم کارش را به خوبی انجام نداده است و بعد از
مدتی به دنبال یک کارگر دیگر گشتم که کارش حرفه ای باشد و مجدداً به هر
بدبختی دیواری خوب و محکم ساخته شد ولی باز هم در کمال تعجب پس از دو روز
همان داستان اتفاق افتاد با خود گفتم احتمالاً افرادی عمداً در نیمه شب
آمده و دیوار را خراب می کنند مجددا کارگرانی ماهر آوردم و خواستم دیواری
بسازند که به هیچ وجه نتوان خرابش کرد نکته بسیار مهمی وجود داشت و آن هم
این بود که هر دفعه دیوار به سمت خارج حیاط می افتاد.
فکر
کردم هر کسی که این کار را می کند دیوار را با چیزی به سمت خارج می کشد تا
تخریب شود چرا که در غیر این صورت خطر این که خودشان در زیر آوار بمانند
بسیار است از این جهت تصمیم گرفتم چند روزی را در حیاط بخوابم تا اگر
افرادی آمدند و خواستند دیوار را خراب کنند متوجه شوم ولی از ترس اینکه
نکند این دفعه به سمت داخل حیاط خراب شود در جلوی درب حیاط خوابیدم شب سوم
بود که صحنه بسیار عجیبی دیدم و این جا بود که واقعا داستان ترسناکشده
بود در نصف های شب احساس کردم عده ای دارند دیوار را هل می دهند فورا تکه
چوبی را که از قبل آماده کرده بودم برداشتم و به بیرون خانه دویدم صحنه
باور نکردنی بود هیچ کس در آنجا نبود ولی دیوار داشت تکان می خورد تا اینکه
به زمین افتاد و تخریب شد درست مثل دفعات قبل نه زلزله بود و نه طوفان از
آن پس فکر ساختن دیوار حیات را از سرم بیرون کردم ترسیدم اگر در ساخت دیوار
پا فشاری کنم مشکلی پیش بیاید.
چند
ماهی گذشت و داستان ترسناک تر شد چرا که همسرم یک شب به من گفت که دختر 6
ساله ام حرف های عجیبی می زند چند روزی است که صبحانه نمی خورد وقتی دلیلش
را پرسیدم گفت دیشب با دوستانم بازی می کردیم و خوراکی های زیادی آورده
بودند که من همه را خوردم فکر کردم خیال پردازی می کند پرسیدم دوستانت چند
نفر بودند گفت سه نفر گفتم چرا شب می آیند بازی و روز ها نمی آیند گفت
روزها پدرشان اجازه نمی دهد و شب ها می آیند.
گفتم
خانه دوستانت کجا هست گفت همین جا در حیاط خانه ما! وقتی پرسیدم دوستانت
چه شکلی هستند چیزی گفت که خیلی ترس مرا فرا گرفت گفت هر سه تا این اندازه و
با دست قدشان را نشان داد حدود پنجاه سانتی متر و هر سه چادر به سر می
کنند این گفته های همسرم مرا بسیار نگران کرد شب همه که خوابیدند در
رختخواب بیدار ماندم و در نیمه های شب دیدم سه موجود عجیب با مشخصاتی که
دخترم قبلا گفته بود از زیر پله ای که در راهرو خانه وجود داشت بیرون آمدند
و دخترم را بیدار کردند که در همین هنگام من فریاد زدم که به دخترم دست
نزنید!
که
ناگهان محو شدند به مدت یک هفته همسرم را به اتفاق دخترم به منزل پدری اش
فرستادم تا فکری برای این داستان پیش آمده بکنم چراکه نمی توانستم خانه را
رها کنم از یکی از دوستانم تقاضا کردم تا شب را پیش من بگذراند اما فقط یک
شب ماند چون در همان ابتدای شب بود که پنجره ها شروع به لرزیدن کرد درست
مثل اینکه عده ای پنجره را گرفته و تکان می دادند و بعد از نیم ساعت با سنگ
به شیشه می زدند به گونه ای که نه من و نه دوستم تا صبح نخوابیدیم و حالا
خانه را ترک کرده ام و گاهی در روز به آنجا سری می زنم همه محله ای ها هم
موضوع را متوجه شده اند و نمی توانم آن خانه را بفروشم (درستی این داستان
ترسناک مورد تایید ما نیست)
۹۵/۱۲/۰۶
اصغر عالی
بازدید:۱۹۷ بار
ادامه مطلب
شهر
انگار آینهای است از آنچه درون شهروندش میگذرد. همانقدر که به مرفهش
امنیت میدهد، آمادهی بلعیدن آوارهی گرسنهاش است. در متنی که
میخوانید، سالار عبده نویسندهی ایرانیتبار ساکن آمریکا، از جنبهی
بیرحم شهر میگوید. از دوران نوجوانیاش در لسآنجلس و نیویورک؛ شهرهایی
که تصویر دیگری از آنها داریم و مواجهه با نیمهی تاریکشان میتواند
سرنوشت آدمها را دستکاری کند.
شهر، غذاست.
آن
موقعها پانزدهسالم بود و همیشه گرسنه بودم. یکبار نشسته بودم توی
آستروبرگر در هالیوود غربی، لسآنجلس، و آمریکاییهایی را نگاه میکردم که
داشتند خودشان را با برگر و سیبزمینی سرخکرده خفه میکردند. چند روز بود
نخوابیده بودم. و داشتم وقتکشی میکردم. پانک راکرهایی که میشناختم
اوایل آن ماه هتل متروکهای در سانستبلوار پیدا کرده بودند که در آن
«اتاقی» هم به من دادند. در ساختمان غارتشدهی گل و گشاد و ترسناکی که
بهترین روزهایش را شاید نیم قرن پیش گذرانده بود؛ در دوران طلایی هالیوود.
ولی الان بیشتر به شبحِ یک عروس شبیه بود تا خودش. عروسی که انگار
خواستگارش فراموش کرده به مراسم عقد بیاید. جای تاریک افسردهکنندهای بود و
اگر جرم و جنایتی درش اتفاق میافتاد احتمال داشت تا ماهها کسی بویی ازش
نبرد. اتاق من توی این هتل، دم ِ چالهی آسانسور بود. با یک کپه خاکوخل
کنارش، اما بد نبود. میتوانستم تخت بخوابم و دو هفتهی خوبی داشتم تا
اینکه سروکلهی صاحبش پیدا شد. ردمان را زده بودند و بیرونمان کردند. توی
آن دو هفته یک شب بطریای را صاف از پشت بام پرت کردم وسط شلوغی
سانستبلوار. الان که فکرش را میکنم ممکن بود یکی را به کشتن بدهم. این
خداحافظی من با هتل بود. اما اولین یا آخرین باری نبود که برای جلب توجه به
خشونت متوسل میشدم.
اوایل
دههی هشتاد، جنگ تازه در ایران شروع شده بود. پدرم شش ماه قبل به خاطر
سکتهی قلبی فوت کرده بود و ناگهان من و برادرهایم ماندیم تنها، در
خیابانهای آمریکا. تنها و سرگردان. من مدرسه را ول کرده بودم.
شهر
سرپناه هم هست. و وقتی نه سرپناه داری نه غذا، انگار در شهری و در شهر
نیستی. آدمی هستی در برزخ. در ناکجا. و در ناکجا مرئیای و مرئی نیستی.
بیسرپناهی. و بیسرپناهی چیزی نیست که بشود قایمش کرد. گاهی به چند هفته
میکشد که نمیتوانی لباست را عوض کنی و بوی خوبی نمیدهی. اما پانزده
سالت است و زیاد به فکر این چیزها نیستی. آدم در پانزدهسالگی شکستناپذیر
است. حسی که من آن روز در آستروبرگر داشتم. گرسنهام بود و خوابم میآمد.
از وقتی از هتل انداخته بودنمان بیرون درست نخوابیده بودم، و با این حال
منتظر بودم. منتظر شانسی که بیاید و در خانهام را بزند و همه چیز را عوض
کند و آن شانس انگار از راه رسید. مرد پنجاه وچند سالهای که گنده بود و
وقتی آمد بالای سرم لبخند میزد: « انگار دلت یکی از اون برگرا میخواد.
میخوای ناهار مهمون باشی؟» با خودم فکر کردم: «معلومه که میخوام.»
آنروزها هر کسی میتوانست مرا مهمان کند. یک ساعت بعد مرد داشت توی
آپارتمانش در Valley دور میز ناهارخوری دنبالم میکرد.[۱]یک
عکس از زن و دخترش روی پیش بخاری بود و من نمیتوانستم به خودم تشر نزنم
که :« احمق! چرا پیشنهاد ناهارشو قبول کردی؟ و این کارو کردی لعنتی! چرا
قبول کردی بیایی آپارتمانش؟ که کلکسیون قلاب ماهیگیریاش رو نشونت بده؟»
ترسیده بودم. ولی نمیخواستم خودم را از تک و تا هم بیندازم. بهش گفتم:
«دستت به من نمیرسه. من فرزتر از توام. بهتره اون درو باز کنی و بذاری
برم» در نهایت این کار را کرد. از نفس افتاده بود. انگار کتک خورده باشد. و
دلیلش این نبود که من نترس باشم و جلوش درآمده باشم، او درب و داغان بود.
قبل اینکه در را پشت سرم ببندم نگاهش کردم و توی رویش خندیدم. خندهام به
وضوح عصبی بود. گلولهای از بیخ گوشم گذشته بود.
از
این قسر در رفتنها آنروزها زیاد برایم پیش میآمد. شهر، خطر بود.
میشود گفت یک «جنگل» که آدمها زیاد دربارهاش حرف میزنند اما زیاد پیش
نمیآید که واقعا تجربهاش کرده باشند. مثلا یکبار در یکی از گشتهای
همیشگی پلیس توی یکی از این اغذیهفروشیها گیر افتادم. اسمش اوکیداگز
بود، روبروی آستروبرگر، پلیس ریخت آن جا که پانکراکرها را پاکسازی کند.
توی کلانتری همهی بچهها زنگ میزدند به پدر و مادری که بیاید و درشان
بیاورد. من به کی میتوانستم زنگ بزنم؟ برادرم رضا؟ که ته تهش دو سال از من
بزرگتر بود؟ فردایش مرا فرستادند زندان. زندانی در مرکز شهر که مخصوص کم
سنوسالها بود. و خیلی زود یک دارودستهی مکزیکی آمدند سر وقتم. ده تا
بودند و جور تهدیدآمیزی نزدیکم شدند. یکیشان گفت: « کمربندتو لازم دارم.
واسه شلوارم. ردش کن بیاد.» ما توی حیاط بودیم. با حدود پانصد تا پسربچهی
دیگر که بیشترشان قلدر بودند و تا به پروندهشان رسیدگی شود و حکمشان
بیاید همانجا میماندند. هیچ اتاقی یا کنجی نبود که فرار کنم آن تو. به هر
حال این جنگ را به آن ده گنگستر کم سنوسالِ لاتین میباختم. کمربند را
که تحویل میدادم میدانستم دخلم آمده. بعید نبود بعدش مجبورم کنند
سینهخیز بروم کف زندان و پوتینهایشان را لیس بزنم. اما همان روز آزادم
کردند. گفتم، زندان پر بود و من هم واقعا کاری نکرده بودم جز اینکه در یکی
از گشتهای پلیس بُر خورده بودم. وقتی ولم کردند حیران ایستاده بودم بیرون
زندان، پایینشهر لسآنجلس. به خودم گفتم: « سالار! این دیگه یه گلولهی
خیالی نبود که از بیخ گوشت در رفته باشه. چاقو بود. یه چاقوی واقعی.»
دریافتحجم: 9.14 کیلوبایت
خرید بک لینک
۹۵/۱۲/۰۶
اصغر عالی
بازدید:۲۰۴ بار
ادامه مطلب
داستان کوتاه و زیبای بهلول و آب انگور
روزی یکی از دوستان بهلول گفت : ای بهلول! من اگر انگور بخورم آیا حرام است؟
بهلول گفت : نه!
پرسید : اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم آیا حرام است؟
بهلول گفت : نه!
پرسید : پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم
و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟
بهلول گفت : نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت : نه!
بهلول گفت : حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت : سرم شکست!
بهلول با تعجب گفت : چرا؟ من که کاری نکردم!
این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی
اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی …
دریافت
حجم: 1.54 کیلوبایت
خرید بک لینک
۹۵/۱۲/۰۶
اصغر عالی
بازدید:۲۱۵ بار
ادامه مطلب
روزی بهلول بر هارونالرشید وارد شد
خلیفه گفت :
مرا پندی بده
بهلول پرسید :
اگر در بیابانی بیآب ، تشنگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی
در مقابل جرعهای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی؟
هارون الرشید گفت :
صد دینار طلا
بهلول پرسید :
اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
هارون الرشید گفت :
نصف پادشاهیام را
بهلول گفت :
حال اگر به حبسالبول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی
چه میدهی که آن را علاج کنند؟
هارون الرشید گفت :
نیم دیگر سلطنتم را
بهلول گفت :
پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است
تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی
دریافت
حجم: 1.24 کیلوبایت
خرید بک لینک
۹۵/۱۲/۰۶
اصغر عالی
بازدید:۳۲۱ بار
ادامه مطلب
داستان بغلم کن عشق خوبم
آن
شب وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستش را
گرفتم و گفتم “باید راجع به موضوعی باهات صحبت کنم”. او هم آرام نشست و
منتظر شنیدن حرفهای من شد. دوباره سایه رنجش و غم را در چشماش دیدم. اصلاً
نمیدانستم چه طور باید به او بگویم، انگار دهنم باز نمیشد.
هرطور
بود باید به او میگفتم و راجع به چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود، با او
صحبت میکردم. موضوع اصلی این بود که میخواستم از او جدا شوم. بالاخره
هرطور که بود موضوع را پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟ اما وقتی از جواب دادن
طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج میشد فریاد میزد:
“تو مرد نیستی!”
اس ام اس
آن شب دیگر صحبتی نکردیم و او دائم گریه میکرد و مثل باران اشک میریخت. میدانستم که میخواستبداند که چه بلایی بر سر عشقمان آمده و چرا؟ اما به سختی میتوانستم جواب قانع کنندهای برایش پیدا کنم؛ چرا که من دلباخته دختری
جوان شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و او مدتها بود که
با هم غریبه شده بودیم و تنها نسبت به او احساس ترحم میکردم. بالاخره با
احساس گناه فراوان موافقتنامه طلاق را گرفتم. خانه، ۳۰ درصد شرکت و ماشین
را به او دادم؛ اما او تنها نگاهی به برگهها کرد و بعد همه را پاره کرد.
اس ام اس
زنی
که بیش از ۱۰ سال کنارش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من
واقعاً متاسف بودم و میدانستم که آن ۱۰ سال از عمرش را برای من تلف کرده و
تمام انرژی و جوانیاش را صرف من و زندگی با من کرده؛ اما دیگر خیلی دیر
شده بود و من عاشق شده
بودم. بالاخره با صدای بلند شروع به گریه کرد، چیزی که انتظارش را داشتم.
به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود. ظاهراً مسئله طلاق کم کم داشت
برایش جا میافتاد.
اس ام اس
فردای
آن روز دیروقت به خانه آمدم و دیدم نامه ای روی میز گذاشته! به آن توجهی
نکردم و به رختخواب رفتم و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم آن
نامه هنوز هم همان جاست. وقتی آن را خوندم دیدم شرایط طلاق را نوشته؛ هیچ
چیزی از من نمیخواست، جز اینکه در این یک ماه که از طلاق ما باقی مانده به
او توجه کنم. از من درخواست کرده بود که در این مدت تا جایی که ممکن است
هر دو به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم. دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمان در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمیخواست که جدایی ما پسرمان را دچار مشکل کند! این مسئله برای من قابل قبول بود؛ اما او درخواست دیگری نیز داشت: از من خواسته بود که روز عروسیمان
را به یاد آورم، در آن روز او را روی دستانم گرفته بودم و به خانه آوردم،
از من درخواست کرده بود که در یک ماه باقی از زندگی مشترکمان هر روز صبح او
را از اتاق خواب تا دم در به همان صورت روی دستهایم بگیرم و راه ببرم!
اس ام اس
خیلی
درخواست عجیبی بود. با خودم فکر کردم حتماً دارد دیوانه میشود؛ اما برای
این که آخرین درخواستش را رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست
عجیب و غریب را برای “دوی” تعریف کردم و با صدای بلند خندید و گفت: “به هر
حال باید با مسئله طلاق روبرو میشد، مهم نیست چه حقهای به کار ببره.”
اس ام اس
مدتها
بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که
همسرم تعیین کرده بود، او را بلند کردم و در میان دستهایم گرفتم. هر دو
مثل آدمهای دست و پاچلفتی رفتار میکردیم و معذب بودیم. پسرمان پشت ما راه میرفت و دست میزد و میگفت: “بابا مامان رو تو بغل گرفته راه میبره.” جملات پسرم
دردی را در وجودم زنده میکرد، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از آن جا تا
در ورودی حدود ۱۰ متر مسافت را طی کردیم. چشمهایش را بست و به آرامی گفت:
“راجع به طلاق تا روز آخر بهپسرمون
هیچی نگو!” نمیدانم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم.
بالاخره دم در، او را زمین گذاشتم. رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش
رفت. من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. روز دوم هر دو
کمی راحتتر شده بودیم، میتوانستم بوی عطرش را استشمام کنم. عطری که
مدتها بود از یادم رفته بود.
اس ام اس
با
خود فکر کردم که مدتهاست به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار
سالهاست که ندیدمش، من از او مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که آثار گذر
زمان بر چهرهاش نشسته، چند تا چروک کوچک گوشه چشماش نشسته بود. لابلای
موهایش چند تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظهای با خود فکر کردم:
“خدایا من با او چه کار کردم؟!” روز چهارم وقتی او را روی دستهایم گرفتم
حس نزدیکی و صمیمیت را دوباره احساس کردم. این زن، زنی بود که ۱۰ سال از
عمر و زندگیاش را با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم، صمیمیت
بیشتر و بیشتر شده، انگار دوباره این حس زنده شده و باز دارد شاخ و برگ
میگیرد. من راجع به این موضوع به “دوی” چیزی نگفتم. هر روز که میگذشت
بلند کردن و راه بردن همسرم برایم آسان و آسانتر میشد. با خودم گفتم
حتماً عضلههایم قویتر شده! همسرم نیز هر روز با دقت لباسش را انتخاب
میکرد.
اس ام اس
یک
روز در حالی که چند دست لباس را در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدام
مناسب و اندازه نیست. با صدای آرام گفت: “لباسهام همه گشاد شدن!” و من
ناگهان متوجه شدم که توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر
بود که او را راحت بلند میکردم. انگار وجودش داشت ذره ذره آب میشد. گویی
ضربهای به من وارد شد، ضربهای که تا عمق وجودم را لرزاند. در این مدت
کوتاه چقدر درد و رنج را تحمل کرده بود. انگار جسم و قلبش ذره ذره آب
میشد. ناخودآگاه بلند شدم و سرش را نوازش کردم. برای پسرم منظره در آغوش
گرفتن و راه بردن مادرش توسط پدرش تبدیل به یک جزء شیرین زندگیاش شده بود.
همسرم به پسرم اشاره کرد که جلو بیاید و به نرمی و با تمام احساس او را در
آغوش فشرد. من رویم را برگرداندم، ترسیدم نکند که در روزهای آخر تصمیمم را
عوض کنم. بعد او را در آغوش گرفتم و حرکت کردم.
اس ام اس
همان
مسیر هر روز، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی. دستهای او دور گردن
من حلقه شده بود و من به نرمی او را حمل میکردم، درست مثل اولین روز
ازدواجمان. روز آخر وقتی او را در آغوش گرفتم به سختی میتوانستم قدمهای
آخر را بردارم. انگار ته دلم میگفت: “ای کاش این مسیر هیچ وقت تمام
نمیشد.” پسرمان به مدرسه رفته بود، من در حالی که همسرم در آغوشم بود با
خود گفتم: “من توی تموم این سالها هیچ وقت به جای خالی صمیمیت و نزدیکی در
زندگیمون توجه نکرده بودم!”
اس ام اس
آن
روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم، وقتی رسیدم بدون این که در
ماشین را قفل کنم ماشین را رها کردم. نمیخواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که
گرفتم، تردید کنم. “دوی” در را باز کرد و به او گفتم که متأسفم، من
نمیخواهم از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه میکرد، به پیشانیم
دست زد و گفت: “ببینم فکر نمیکنی تب داشته باشی؟” من دستشو کنار زدم و
گفتم: “نه! متاسفم، من جدایی رو نمیخوام. این منم که نمیخوام از همسرم
جدا بشم. به هیچ وجه نمیخوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته
کننده شده بود، چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و
نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمیدونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده
شده بود نه به خاطر این کهعاشق هم
نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم. من حالا متوجه شدم
که از همون روز اول ازدواجمون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه
گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همونطور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته
باشم.” “دوی” انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد میزد در
رو محکم کوبید و رفت.
اس ام اس
من
از پلهها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا
و معطر برای همسرم سفارش دادم. گل فروش پرسید: “چه متنی روی سبد گلتون
مینویسید؟” و من درحالی که لبخند میزدم نوشتم: “از امروز صبح، تو رو در
آغوش مهرم میگیرم و حمل میکنم، تو رو با پاهای عشق راه میبرم، تا زمانی
که مرگ، ما دو نفر رو از هم جدا کنه و امیدوارم که فقط مرگ مارو از هم جدا
کنه…”
اس ام اس
” به کنارهم بودن عادت نکنید بلکه با عشق زندگی کنید؛ این شمایید که باید باعث تداوم زندگیتون بشید! “
دریافتحجم: 13.6 کیلوبایت
خرید بک لینک
۹۵/۱۲/۰۶
اصغر عالی
بازدید:۲۳۹ بار
ادامه مطلب