داستان 98

تبلیغاتــــ advertising

آخرین مطالب سایت داستان 98


سپاهان درب
خبر ورزشی 14:33 دوشنبه 16 مرداد 96
ظریف: گفتمان نادرست، تهدیدزا است
شیخ حسن شبکی: حشدالشعبی متعلق به همه مردم است

داستان زیبای گرسنگی

چهارشنبه, ۲ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۰۹ ب.ظ

شهر انگار آینه‌ای است از آنچه درون شهروندش می‌گذرد. همان‌قدر که به مرفه‌ش امنیت می‌دهد، آماده‌ی بلعیدن آواره‌ی گرسنه‌‌اش است. در متنی که می‌خوانید، سالار عبده نویسنده‌ی ایرانی‌تبار ساکن آمریکا، از جنبه‌ی بی‌رحم شهر می‌گوید. از دوران نوجوانی‌اش در لس‌آنجلس و نیویورک؛ شهرهایی که تصویر دیگری از آنها داریم و مواجهه با نیمه‌ی تاریک‌شان می‌تواند سرنوشت آدم‌ها را دست‌کاری کند.

شهر، غذاست.
آن موقع‌ها پانزده‌سالم بود و همیشه گرسنه بودم. یک‌بار نشسته بودم توی آستروبرگر در هالیوود غربی، لس‌آنجلس، و آمریکایی‌هایی را نگاه می‌کردم که داشتند خودشان را با برگر و سیب‌زمینی سرخ‌کرده خفه می‌کردند. چند روز بود نخوابیده بودم. و داشتم وقت‌کشی می‌کردم. پانک راکرهایی که می‌شناختم‌ اوایل آن ماه هتل متروکه‌ای در سانست‌بلوار پیدا کرده‌ بودند که در آن «اتاقی» هم به من دادند. در ساختمان غارت‌شده‌ی گل و گشاد و ترسناکی که بهترین روزهایش را شاید نیم قرن پیش گذرانده بود؛ در دوران طلایی هالیوود. ولی الان بیشتر به شبحِ یک عروس شبیه بود تا خودش. عروسی که انگار خواستگارش فراموش کرده به مراسم عقد بیاید. جای تاریک افسرده‌کننده‌ای بود و اگر جرم و جنایتی درش اتفاق می‌افتاد احتمال داشت تا ماه‌ها کسی بویی ازش نبرد. اتاق من توی این هتل، دم ِ چاله‌ی آسانسور بود. با یک کپه‌ خاک‌و‌خل کنارش، اما بد نبود. می‌توانستم تخت بخوابم و دو هفته‌ی خوبی داشتم تا اینکه سرو‌کله‌ی صاحبش پیدا شد. ردمان را زده بودند و بیرون‌مان کردند. توی آن دو هفته‌ یک شب بطری‌ای را صاف از پشت بام پرت کردم وسط شلوغی سانست‌بلوار. الان که فکرش را می‌کنم ممکن بود یکی را به کشتن بدهم. این خداحافظی من با هتل بود. اما اولین یا آخرین باری نبود که برای جلب توجه به خشونت متوسل می‌شدم.

اوایل دهه‌ی هشتاد، جنگ تازه در ایران شروع شده بود. پدرم شش ماه قبل به خاطر سکته‌ی قلبی فوت کرده بود و ناگهان من و برادرهایم ماندیم تنها، در خیابان‌های آمریکا. تنها و سرگردان. من مدرسه را ول کرده بودم.

شهر سرپناه هم هست. و وقتی نه سرپناه داری نه غذا، انگار در شهری و در شهر نیستی. آدمی هستی در برزخ. در ناکجا. و در ناکجا مرئی‌‌ای و مرئی نیستی. بی‌سرپناهی. و بی‌سرپناهی چیزی نیست که بشود قایمش کرد. گاهی به چند هفته‌‌ می‌کشد که نمی‌توانی لباست را عوض کنی و بوی خوبی نمی‌دهی. اما پانزده سالت است و زیاد به فکر این چیزها نیستی. آدم در پانزده‌سالگی شکست‌ناپذیر است. حسی که من آن روز در آستروبرگر داشتم. گرسنه‌ام بود و خوابم می‌آمد. از وقتی از هتل انداخته بودن‌مان بیرون درست نخوابیده بودم، و با این حال منتظر بودم. منتظر شانسی که بیاید و در خانه‌ام را بزند و همه چیز را عوض کند و آن شانس انگار از راه رسید. مرد پنجاه وچند ساله‌ای که گنده بود و وقتی آمد بالای سرم لبخند می‌زد: « انگار دلت یکی از اون برگرا میخواد. میخوای ناهار مهمون باشی؟» با خودم فکر کردم: «معلومه که می‌خوام.» آن‌روزها هر کسی می‌توانست مرا مهمان کند. یک ساعت بعد مرد داشت توی آپارتمانش در Valley دور میز ناهارخوری دنبالم می‌کرد.‏[۱]‎یک عکس از زن و دخترش روی پیش بخاری بود و من نمی‌توانستم به خودم تشر نزنم که :« احمق! چرا پیشنهاد ناهارشو قبول کردی؟ و این کارو کردی لعنتی! چرا قبول کردی بیایی آپارتمانش؟ که کلکسیون قلاب ماهیگیری‌اش رو نشونت بده؟» ترسیده بودم. ولی نمی‌خواستم خودم را از تک و تا هم بیندازم. بهش گفتم: «دستت به من نمی‌رسه. من فرزتر از توام. بهتره اون درو باز کنی و بذاری برم» در نهایت این کار را کرد. از نفس افتاده بود. انگار کتک خورده باشد. و دلیلش این نبود که من نترس باشم و جلوش درآمده باشم، او درب و داغان بود. قبل اینکه در را پشت سرم ببندم نگاهش کردم و توی رویش خندیدم. خنده‌‌ام به وضوح عصبی بود. گلوله‌ای از بیخ گوشم گذشته بود.

از این قسر در رفتن‌ها آن‌روزها زیاد برایم پیش می‌‌آمد. شهر، خطر بود. می‌شود گفت یک «جنگل» که آدم‌ها زیاد درباره‌اش حرف می‌زنند اما زیاد پیش نمی‌آید که واقعا تجربه‌اش کرده باشند. مثلا یک‌‌بار در یکی از گشت‌های همیشگی پلیس توی یکی از این اغذیه‌فروشی‌ها گیر افتادم. اسمش اوکی‌داگز بود، روبروی آستروبرگر، پلیس ریخت آن جا که پانک‌راکرها را پاکسازی کند. توی کلانتری همه‌ی بچه‌ها زنگ می‌زدند به پدر و مادری که بیاید و درشان بیاورد. من به کی می‌توانستم زنگ بزنم؟ برادرم رضا؟ که ته تهش دو سال از من بزرگتر بود؟ فردایش مرا فرستادند زندان. زندانی در مرکز شهر که مخصوص کم سن‌و‌سال‌ها بود. و خیلی زود یک دارو‌دسته‌ی مکزیکی آمدند سر وقتم. ده تا بودند و جور تهدیدآمیزی نزدیکم ‌شدند. یکی‌شان گفت: « کمربندتو لازم دارم. واسه‌ شلوارم. ردش کن بیاد.» ما توی حیاط بودیم. با حدود پانصد تا پسربچه‌ی دیگر که بیشترشان قلدر بودند و تا به پرونده‌شان رسیدگی شود و حکمشان بیاید همان‌جا می‌ماندند. هیچ اتاقی یا کنجی نبود که فرار کنم آن تو. به هر حال این جنگ را به آن ده گنگستر کم سن‌وسالِ لاتین‌ می‌باختم. کمربند را که تحویل می‌دادم می‌دانستم دخلم آمده. بعید نبود بعدش مجبورم کنند سینه‌خیز بروم کف زندان و پوتین‌هایشان را لیس بزنم. اما همان روز آزادم کردند. گفتم، زندان پر بود و من هم واقعا کاری نکرده بودم جز این‌که در یکی از گشت‌های پلیس بُر خورده بودم. وقتی ولم کردند حیران ایستاده بودم بیرون زندان، پایین‌شهر لس‌آنجلس. به خودم گفتم: « سالار! این دیگه یه گلوله‌ی خیالی نبود که از بیخ گوشت در رفته باشه. چاقو بود. یه چاقوی واقعی.»



دانلود داستان>>ادامه مطلب


دریافت
حجم: 9.14 کیلوبایت

 

بخش نظرات براي پاسخ به سوالات و يا اظهار نظرات و حمايت هاي شما در مورد مطلب جاري است.
پس به همين دليل ازتون ممنون ميشيم که سوالات غيرمرتبط با اين مطلب را در انجمن هاي سايت مطرح کنيد . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .
شما نيز نظري براي اين مطلب ارسال نماييد:
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
i> http://pnuna.avaxblog.com/
  • http://wp-theme.avaxblog.com/
  • http://niushaschool.avaxblog.com/
  • http://miiniikatahamii.avaxblog.com/
  • http://sheydaw-amirhoseiwn.avaxblog.com/
  • http://akhbar-irani.avaxblog.com/
  • http://tanzimekhanevadeh.avaxblog.com/